و اینک آخرالزمان

و اینک آخرالزمان

به نام خدای مهربان - ارائه مطالب و مقالات آخرالزمانی
و اینک آخرالزمان

و اینک آخرالزمان

به نام خدای مهربان - ارائه مطالب و مقالات آخرالزمانی

SUN OUTBURST - طغیان خورشید(بخش دوم-مقدمه1)

مقدمه بخش دوم -      

برای سرآغاز مقدمه این بخش، بی اختیار به یاد آن دیالوگ از فیلم "تیمارستان استونهرست" افتادم..آنجا که مرد این داستان(ادوارد نیوگیت) خطاب به زن این داستان(الیزا گریوز) می گوید؛   
" آزمایشات دکتر لَمب(شخصیت بدل از ابلیس در این داستان) روز به روز خطرناک تر می شود! "


از نقطه نظر اینجانب این دیالوگ احتیاجی به تعبیر و تفسیر ندارد چراکه لااقل برای خود این بنده حقیر بدیهیست که آزمایشات شیطان و گروه یاوران او برروی انسانها به مراحل بسیار حاد و خطرناکی رسیده است بطوریکه اگر جلوی آنها گرفته نشود نسل انسان و محل اسکان او  -سیاره زمین-  متحمل خسارات فراوان و جبران ناپذیری خواهد شد.. شخصاً معتقدم که اگر آدمی با ریزبینی به سرگذشت زندگی شخصی خود نظری بیافکند، بسیاری از رویدادها را آنجا خواهد دید که در مقیاسی بسیار کوچکتر همان تقابل انسان و شیطان است و همچون اشل کوچکی(یا ماکت کوچکی) است از همین مکر و شرارت و آزار شیطان بر علیه انسان در طول تاریخ..  
چه اینکه همانگونه که بارها نیز اشاره کرده ام ؛
آینده همواره تکرار گذشته است و این گذشته تکرار شونده نیز نشأت گرفته از یک اصل بنیادین!

بیان 2 مثال از زندگی شخصی خودم - 
الف این حقیر دربچگی نازپرورده بودم و بنا به دلایلی زیادی مورد مرحمت فامیل و اطرافیان واقع می شدم و به همین علت زیادی مورد توجه قرارمی گرفتم و یکی از جوانبش این بود که اسباب بازیهای زیادی داشتم.. از طرف دیگر در فامیل ما یک بچه بسیار مرموز و خرابکاری وجود داشت که چند ماه از بنده بزرگتر بود و بر ما اعمال قدرت و زورگوئی می نمود، یا دائماً ما را لوس و نُنُر خطاب کرده و مسخره می کرد.. و اوقاتی هم که زورگوئی هایش نتیجه بخش نبود از آنجاکه بدجنس بود و ذات خرابی داشت-  با موزیگری و رذالت تمام پروژه هایش را به سرانجام می رساند.. یکی از تفریحات و سرگرمی های این فامیل رذل و خبیث ما این بود که هروقت به خانه ما می آمد یکی از این اسباب بازیهای بسیار مورد علاقه بنده را معیوب کرده و ناکارآمد می نمود با این ترفند که آنرا چنین و چنان کند.. مثلاً اگر اسباب بازی مورد علاقه ما یک هواپیما بود به ما می گفت که بیا کاری کنیم تا این طیاره واقعاً پرواز کند مثل پرنده های آسمان.. وهنگامیکه به او می گفتم نمی شود و امکان ندارد او می گفت آنرا بده به من تا برایت انجامش دهم چونکه من اینکار را بلدم.. وبعدش اسباب بازی را گرفته و دل و روده اش را بیرون می ریخت به شکلی که دیگر قابل تعبیر نباشد و قطعاتی از آن را هم می شکست یا ناپدید می کرد که خیالش کاملاً راحت باشد که این اسباب بازی دیگر درست شدنی نیست!!!         
حال اگر خوب به این سرگذشت دقت کنیم، می بینیم که این روایت در مقیاس بسیار کوچک تر همان داستان انسان و شیطان است!.. شیطانی که با همان رذالت و موزیگری و با همین گونه وعده های پوشالین و دروغین که من برایتان چنین و چنان می کنم، به اموال و داشته های انسان و سیاره او خسارات جبران ناپذیر وارد کرده  !

ب- چند سالی به انقلاب مانده بود.. یک روز مرحوم خاله مان گفت که امروز تولد ملکه مادر(مادر شاه) است بیا برویم شاباش بگیریم(دریکی از املاک سلطنتی که نزدیک منزل مان بود سوپرکولا هدیه می دادند).. القصه ما که نوجوان بودیم با یک دوچرخه قراضه همراه خاله جان راه افتادیم و به منزل ملکه مادر رفتیم و 2 شیشه سوپرکولا شاباش گرفتیم.. در مسیر برگشت 2 نفر از بچه طاغوتی های محل -به قول اون روزگاران- که چند سالی نیز از ما بزرگتر بودند و موتور سیکلت مینی یاماها داشتند به ما برخورد کردند و گفتند که یونس مسابقه میدی!؟        
بنده هم که کله ام داغ بود برای اینگونه مسائل بلافاصله گفتم آره مسابقه میدم.. خاله مان با لبخندی اشاره کرد که مسابقه نده که قصدشان اینست که مضحکه ات کنند!.. اما گوش ما بدهکار نصحیت خاله جان نبود و با یک دوچرخه قراضه به مسابقه با موتورسیکلت یاماها رفتیم.. القصه اون رفقای طاغوتی یک چندصدمتری را به اینجانب فرصت دادند تا خوب بتازم و ماهم که واقعاً باور کرده بودیم که مسابقه را می بریم مثل یابو رکاب می زدیم و آن دو پلید شیاد نیز سرگاز پشت سرما حرکت می کردند و می خندیدند و نهایتاً هم در انتهای مسیر با یک تک چرخ از ما جلو زدند و به سرعت دور شدند درحالیکه صدای خندهای تحقیرآمیزشان هنوز هم درگوشم می پیچد!     
به این روایت نیز اگر با ظرافت و باریک بینی نگاه شود بازهم همان قصه انسان و شیطان است.. وهنگامی که آن ملعون به خواسته اش برسد و در این مسابقه نابرابر و جدال حرام پیروز شود با قهقه ای ویرانگر، انسان ویران شده و سیاره ویرانه اش را به حال خود رها می کند! 

بیان یک حکایت تاریخی -      
شبلی  -عارف معروف- به مسجدی رفت که دو رکعت نماز بخواند.. در آن مسجد کودکان درس می خواندند و وقت نان خوردن کودکان بود.. دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند که یکی پسری ثروتمند بود و دیگری پسر فقیری.. در زنبیل پسر ثروتمند پاره ای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشک.. پسر فقیر از او حلوا میخواست و آن کودک می گفت: اگر خواهی که پاره ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان آواز کن.. و آن بیچاره بانگ و آواز سگ سر می داد و پسر ثروتمند پاره ای حلوا بدو می داد.. باز دیگر باره بانگ میکرد و پاره ای دیگر می گرفت. همچنین بانگ می کرد و حلوا می گرفت. شبلی در آنان می نگریست و می گریست..         
کسی از او پرسید
: ای شیخ تو را چه رسیده است که گریان شده ای؟  
شبلی گفت: نگاه کنید که طمع کاری به مردم چه رسانَد؟         
اگر آن کودک بدان نان تهی قناعت می کرد و طمع از حلوای او برمی داشت، سگ همچون خویشتنی نمی شد
...

خب مرحوم شبلی، آن زمان حرص و طمع آدمی را در پشت نقاب این رویداد مشاهده نموده بود اما باید بدانیم که این قصه ژرفای بیشتری هم دارد و آن قصه شیطان و اکثریت از اولاد آدم است..          
در اینجا و در این زمان شیطان همان پسربچه است که می گوید ذلت و خواری و خفت خود را آشکار کن و پاره ای حلوا از من بگیر..      و این پاره حلوای ابلیس شاید تعبیر همان ثروت، شهرت، جاه و مقام و تکنولوژی و علوم و دانش ممنوعه و غیره و غیره باشد و قص علی هذه.      
خدایتعالی در آیاتی از سوره اعراف در تذکاری که به انسان می دهد ابتداء به او می گوید که ای آدمیان برای شما جامه ای فرستادیم تا هم خود را با آن بپوشانید و هم مایه زینت شما باشد و مراقب باشید که شیطان این جامه از تن شما بیرون نکند آنچنانکه اینکار را درمورد پدر و مادر شما به انجام رسانید و آنها را از بهشت  بیرون کرد..
و سپس اضافه می کند که؛ "شیطان و طایفه او از جائی شما را نظاره گر هستند که شما نمی توانید آنها را ببینید!"
خب با توجه به مفاد این آیات اینگونه استنباط می شود که یکی از اهداف اساسی شیطان برهنه نمودن اولاد آدم بوده است تا مرز سِترِ عورَت!...          
مثلاً به خانم سلبریتی وعده شهرت و معروف شدن می دهد مشروط بر آنکه اندکی از اندام خود را بیرون بگذارد..کمی که میگذرد برای بیشتر دیده شدن پیشنهاد برهنگی بیشتر می دهد و الی آخر.. بعد هم که به هدفش رسید، اگر خانم سلبریتی دل و روده اش را هم بیرون بریزد حاضر نیست یک خبر ساده و خشک و خالی از او منتشر نماید و سلبریتی نیز دچار افسردگی و انزوا می شود و غیره و غیره.. در این چند سال چند زن مشهور و فوق معروف را دیده اید که ادعا میکردند مورد آزار و اذیت قرارگرفته اند!؟           
آن معروفیت و شهرت همان پاره حلوا بود ، و آن آزار و اذیت همان بانگ و زوزه سگ..         
نمی شود که هم شنا کنی و هم خیس نشوی.. نمی شود که هم خر را بخواهی و هم خرما را.. نمی شود که آن پسربچه قصه شبلی بیاید و شکایت کند که آقایان آن پسربچه ثروتمند در قبال پاره ای حلوا مرا همچون سگان به ناچار و ناگزیر وادار به زوزه کشیدن کرد!!!...  
باید از آن خانم بچه معروف-خانم سلبریتی پرسید چرا آن زمان که به دنبال دیده شدن و شهرت و معروفیت بودی، و جایزه انواع و اقسام جشنواره ها از اسکار و نخل طلا و خرس برلین و شیر ونیز و سیمرغ بلورین و چه و چه و چه را می خواستی،درد و رنج و هرمان آنهمه آزار و اذیت را تحمل میکردی و خم به ابرو نمی آوردی و هیچ شکایتی هم نداشتی !؟..

اما امروز که کفگیر معروفیت و اشتهارت به ته دیگ خورده و دیگر حتی پرندگان محله تان هم تو را نمی شناسند، تازه به یادت افتاده که مورد آزار و اذیت قرارگرفته ای ..         
چرا آن زمان که در تلاش برای انتخاب شدن در تیم ملی ژیمناستیک کشورت بودی و دست وپا میزدی برای شرکت در المپیک و مسابقات جهانی، از مربی ات شکایت نکردی و گزارش خیانت او را اعلام عمومی ننمودی!؟            
حالا امروز که هزار سال از آن قضیه گذشته تازه به یادت افتاده که مورد تظلم واقع شده ای!!؟ 
چرا اینهمه زنان که در پوشش و ستر و عفاف بودند و در جستجوی دیده شدن هم نبودند مورد آزار و اذیت جنسی قرار نگرفتند!؟ ... آری عزیز! این همان داستان بانگ سگ و پاره حلوای شیطان است !!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد